روزی دختر جوانی در چمنزار قدم می زد و پروانه ای را لابه لای بوتهء خاری گرفتار دید.او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس باز گشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت:"به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهم کرد".دخترک گفت:"می خواهم شاد باشم"پری در گوش دختر چیزی گفت و ناپدید شد.
زمانی که دختر بزرگ شد در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت.هر گاه کسی از او درباره راز شاد بودنش سوال می پرسید او با لبخند جواب می داد:من فقط به حرف پری مهربان گوش کردم
زمانی که دختر پیر شد همسایه ها می ترسیدند او بمیرد و با مرگش راز شگفت انگیز شادی با او دفن شود.آنها با التماس از او راجع به این راز می پرسیدند.
پیر زن با خوشرویی راز پری را گفت:که
اصلا مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند" آنها هر که باشند به من نیاز دارند "